با کوله باری از شعر های ناگفته...
تنها اینجا
مکان امن عاشقانه های من است ....
ساده هستم
ساده می بینم
ساده می پندارم زندگی را
- نمیدانستم جرم می دانند سادگی را
سادگی جرم است و من مجرم ترین مجرم شهرم
ساده می مانم…
ساده میمیرم…
اما...
ترک نمی گویم پاکی این سادگی را …
مهدی اخوان ثالث :
هی فلانی! زندگی شاید همین باشد؟!...
یک فریب ساده و کوچک
آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جز با او نمی خواهی.
من گمانم زندگی باید همین باشد. ...
تو هستی..
و تو هر روز سحر می نشینی لب حوض
تا بیاید از راه
از خم پیچک نیلوفرها
روی موهای سرت بنشیند
یا که از قطره آب کف دستت بخورد
گاه یک سنجاقک ، همه معنی یک زندگی است...
میدونی چرا میگن” دلت دریا باشه”
وقتی یه سنگو تو دریا میندازی
فقط برای چند ثانیه اونو متلاتم میکنه
وبرای همیشه محو میشه
ولی اون سنگ تا ابد ته دل دریا موندگاره
و سعی می کنم مثل دریا باشم
فراموش کنم سنگ که به دلم زدن
با اینکه سنگینی شونو برای همیشه روی سینه ام حس می کنم...
در خاطرات بی نهایت، بودن را بخاطر اور، در لحظه ی اکنون زندگی کن
خدا را لمس کن، به صدای قلبت گوش کن ، لبخند بزن...
(( تو هستی ))
خوشبختی...
به شما خواهند گفت که احساس خوشبختی را در اموال خود نمی یابند.
خوشبختی هرگز انعکاس ثروتهای مادی یک شخص نیست،
بلکه انعکاس ثروتهای معنوی و احساسی او است.
خوشبختی انعکاس تعداد روابط دوستانه ای است که هر کس می تواند داشته باشد،
انعکاس تعداد افرادی است که در طول زندگی خود توانسته خوشبخت و هدایت کند،
و نتیجه قدرشناسی از داشته ها است و نه میزان نارضایتی از نداشته ها.
قدردان داشته هایتان در زندگی باشید!
و تا می توانید در خوشبختی و هدایت دیگران تلاش کنید
و زندگیتان را بخاطر آنچه که هم اکنون هست دوست بدارید...
حرمت دوستت دارم...
دوستت دارم...
دوستت دارم!
دوستت دارم...
دیگر نمیتوان به این جمله اعتماد کرد...
چون عادیــ شده است.راستو و دروغشــ را نمیتوان تشخیص داد.
.
مسئله اینجا تمام نمشود
.مهم ترین نگرانی وقتی است که
میخواهی به کسی از ته دل بگویی دوستت دارم
میگویی ولی
افسوس که مانند ندای چوپان دروغگو به نظر میرسد,
با این تفاوت که تو داری چوب چوپان های دروغگویی را میخوری که
ندای دروغشان همه چیز را خراب کرده اند.
.
.
.
که حرمت دوستتــــ دارمـــ را شکسته اند..
(این متن نوشته خودم هستش خوشحال میشم نظر بدین)
لبخند...
این نیست که زندگی ام بی نقص است،
بلکه قدردان داشته هایم هستم!
و از خدا بخاطر نعمتهایش
سپاسگذارم...
تلخ است ،
همه فکر کنند سرت شلوغ است ،
و تنها خودت بدانی چقدر
تنـــهایی ...
آدم های امروز...
زیبایی هایش را بیرون بکشد ،
تلخی هایش را صبر كند ...
آدمهای امروز،
دوستی های كنسروی می خواهند
یك كنسرو كه درش را بـاز كنند ؛
بعد ...یک نفر،
شیرین و مهربان،
از تویش بپرد بیرون !
و هی لبخند بزند
و بگوید :" حق بـا توست " ...
خداوندا....
به دل نگیر اگر گاهی
زبانم از شکرت باز می ایستد !...
تقصیری ندارد...
قاصر است
کم می آورد در برابر بزرگی ات...
لکنت می گیرند واژه هایم در برابرت
در دلم اما همیشه
ذکر خیرت جاریست !!....
چشمهایت را ببند
در دلت با خدا سخن بگو ،
به همان زبان ساده ی خودت سخن بگو ؛
هرچه میخواهی بگو ، او میشنود ...
شاید بخواهی تورا ببخشد! ،
یا آرزویی داری ،
شاید دعایی برای یک عزیز و یا شکرش ،
بگو میشنود . . .
این لحظه ی زیبا را برای خودت تکرار کن ؛
پرواز دلت را حس خواهی کرد ...
ناشنوا باش وقتی همه
از محال بـودن آرزوهایت سخن می گویند...
بودن همیشه در فریاد نیست...
آرامش را بازی کنم
باز باید خنده را به زور بر لبهایم بنشانم
باز باید مواظب اشک هایم باشم!
باز همان تظاهر همیشگی ” خوبم ... ”
تنها برخی از آدمها
باران را احساس می کنند...
بقیه فقط خیس می شوند
گاهی سکوت دوست معجزه می کند و تو می آموزی که بودن همیشه در فریاد نیست!
دلم هوای خودم را کرده است ...
بیشتر از هر زمانی
دوست دارم خودم باشم !!
دیگر نه حرص بدست آوردن را دارم
و نه هراس از دست دادن را .....
هرکس مرا میخواهد بخاطر خودم بخواهد
دلم هوای خودم را کرده است ...
همین...
آهسته بیا
چیزی هم ننویس
نظر هم نگذار
همان که بخوانی بس است
من به بی محلی آدمها عادت دارم ...!
خدایا...
ماهت رو به اتمام است و گناهانم رو به ازدیاد!!
در این ساعات پایان میهمانی
میهمان جاماندهات را با غفران و بخششت بنواز ....!
كاش كمی عوض میشدیم...
داستان عاشقانه آوا و پسر سرطانی
سرتو توی اون روزنامه فرو کنی ؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره ؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم . تنها دخترم آوا به نظر
وحشت زده می آمد و اشک در چشمهایش پر شده بود . ظرفی پر از شیر برنج در
مقابلش قرار داشت ، آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود ! گلویم
رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم : چرا چندتا قاشق گنده نمی خوری ؟ فقط
بخاطر بابا عزیزم ! آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک
کرد و گفت : باشه بابا ، می خورم ، نه فقط چند قاشق ، همشو می خوردم ولی
شما باید … آوا مکث کرد !!! بابا ، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم ،
هرچی خواستم بهم میدی ؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و
گفتم ، قول میدم ، بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم ! ناگهان مضطرب شدم و
گفتم : آوا ، عزیزم ، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار
کنی ! بابا از اینجور پولها نداره ! باشه ؟
آوا گفت : نه بابا ، من هیچ چیز گران قیمتی
نمیخوام ! و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو خورد ! در سکوت از دست همسرم و
مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم
! وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد ؛ انتظار در چشمانش موج میزد . همه ما
به او توجه کرده بودیم و آوا گفت ، من میخوام سرمو تیغ بندازم ، همین
یکشنبه !!! .....
تقاضای او همین بود !!!
همسرم جیغ زد و گفت : وحشتناکه ! یک دختربچه
سرشو تیغ بندازه ؟ غیرممکنه !!! گفتم : آوا ! عزیزم ، چرا یک چیز دیگه نمی
خوای ؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین میشیم . خواهش می کنم ، عزیزم ،
چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی ؟
سعی کردم از او خواهش کنم ولی آوا گفت :
بابا ، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود ؟ آوا اشک می ریخت و
میگفت شما به من قول دادی تا هرچی میخوام بهم بدی ، حالا می خوای بزنی زیر
قولت ؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم و
گفتم : مرده و قولش !!! مادر و همسرم با هم فریاد زدن که : مگر دیوانه شدی ؟
آوا ، آرزوی تو برآورده میشه !!! .....
صبح روز دوشنبه آوا رو با سر تراشیده شده و صورتی گرد به مدرسه بردم ! دیدن
دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشایی بود . آوا بسوی من
برگشت و برایم دست تکان داد و من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم .
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و
با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت : آوا ، صبر کن تا منم بیام !!! چیزی
که باعث حیرت من شد ، دیدن سر بدون موی آن پسر بود ، با خودم فکر کردم ، پس
موضوع اینه !!! خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو
معرفی کنه گفت : دختر شما ، آوا ، واقعا فوق العاده ست و در ادامه گفت :
پسری که داره با دختر شما میره ، پسر منه ! اون سرطان خون داره !!! زن مکث
کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه و ادامه داد : در تمام ماه گذشته هریش
نتونست به مدرسه بیاد و بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست
داده ! نمی خواست به مدرسه برگرده ، آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه
قصدی داشته باشن مسخره ش کنن . آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که
ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده !!! اما ، حتی فکرشو هم نمی کردم که
اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه !!!!! .....
آقا ! شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین !
سر جام خشک شده بودم و شروع کردم به گریه کردن !!!
به سلامتی تو..
تویی که الان دلت واسه یه بی معرفت تنگه . . .
تویی که میخوای بهش زنگ بزنی ولی غرورت نمیذاره...
تویی که بغضتو قورت میدی که یه وقت گریه نکنی ...
تویی که هر آهنگی گوش میدی یاد یه نفر میفتی.....
تویی که تا میای یه کاری کنی میگی : بیخیال...
تویی که واس خودت آواز میخونی....
تویی که این روزا توی دنیای مجازی غرق شدی...
تویی که حتی توی دنیای مجازی هم خودتو گم کردی.....
تویی که نمیدونی چه ریختی خودتو خالی کن...
به سلامتی تو...
وقتی فهمیدی قرار نیست با هر زن یا دختری که دوست شدی،به رختخواب بری ؛
هر وقت یاد گرفتی بدون توقع دوستی کنی.....
هر وقت فهمیدی هر کسی که دوستت شد ،دوست دخترت نیست
و برای جواب سلامش باید به یک علیک محترمانه فکر کنی نه به پیدا کردن یک مكان خالی.....
اونوقت میتونی
روی همراهی و همدلی یک جنس مخالفت حساب کنی
میشود باران ببارد؟
دلت بگیره ولی دلگیری نکنی
شاکی بشی ولی شکایت نکنی
گریه کنی اما نذاری اشکات پیدا شن
خیلی چیزارو ببینی ولی ندیدش بگیری
خیلی حرفارو بشنوی ولی نشنیده بگیری
خیلی هادلتو بشکنن و تو فقط سکوت کنی.....
می شود باران ببارد؟.....
همین امشب!
قول می دهم فقط
قطره های پاکش را بغل کنم!
و بی هیچ اشکی
دستهایش را بگیرم
قول می دهم
<spa
نظرات شما عزیزان:
[ یک شنبه 17 شهريور 1392برچسب:عاشقاا,,,,
] [ 10:39 ] [ صادق ][